علی سان رحیمیعلی سان رحیمی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

علی سان رحیمی

توی باغ معصوم خاله اینا

سلام اقا پسر.پسر شجاع من.دیروز رفتیم خونه ی معصوم خاله اینا و شما خیییییییییییییییلی بازی کردی با ایسل و جلال پسر خاله ی بابات و فاطمه دختر دایی بابایی/اونجا یه سگ کوچولو بود که نی نی هاش تازه بدنیا اومده بودن و شما خیلی دوسشون داشتی و بغلشون میکردی و منم داد میزدم بزار زمین و تو بهم میخندیدی و میگفتی میخوام دخترا رو بترسونم مادر تو رو نه وخداییش من میترسیدم و شما زنجیر سگ رو گرفته بودی و دوستاتو دنبال میکردی و اونا داد میزدن و فرار میکردن وای علی سان بزارش زمین من میترسم مامانییییییییییی ...
29 تير 1393

نمایشگاه ماشین علی سان

بزرگ مرد کوچک از انجایی که شما عاشق ماشین هستی و البته مکانیک گر ماهر در مورد ماشین الات صفر تصمیم گرفتم که برات یه نمایشگاه بزنم که در اینده لااقل یه عکس یادگاری ازشون داشته باشی چون زمان در گذر هست و چیزی که امروز هست شاید دیگر فردا نباشد وووووووووو البته اینا رو که مشاهده میکنی در عکس/با صد مکافات در جعبه بالای راه پله نگه داری کردم که سالم موندن وووووو گرنه و اینجا ماشین های فرسوده هستند که زیر دست مکانیک مان تعمیر شده اند و بابایی هر بار با دیدن این خرابکاریها زانوی غم بغل میگیره که چرا پسرکم قدر وسایل هاشو نمیدونه.و هر چند گاهی مامانی یه کیسه پر وسایل شکسته میکنه و به دور از چشم بابایی راهی اشغالا میشن البته چشمتون روز بد نبین...
20 تير 1393

وووووووووو رمضان 93

باز بوی عشق می اید    بوی محراب و نماز                                      پسرم خوشحالم که امسال هم سر سفره ی افطار/ کنارمون هستی و با دستان کوچک دست بر دعا میبری و با اینکه نمیدونی روزه چیه اما  اعمال نشستن و دعا کردن و اجرا میکنی مامانی عاشق این رفتاراتم امروز ازم پرسیدی روزه کجاست منم بهت کمی توضیح دادم که روزه رو به خاطر امر الهی میگیریم تا هم دعاهامون مستجاب بشه و هم خدا ازمون راضی باشه///و اما شما شیطون در جواب بهم گف...
15 تير 1393

یه هفته قبل از ماه رمضان بابایی بردمون مهاباد

روز جمعه بابایی گفت بریم مهاباد چون اونجا فرش داده برای بافت.اماده شدیم و راهی شدیم سه چهار ساعت بعد رسیدیم از اونجایی که شما و بابات شکمو هستین بابایی گفت اول نهار بعدا بقیه ی کارا.رفتیم کبابی و شما با اشتهای کامل غذاتو میخوردی که وسط خوردن یه دعفه گفتی مادر مادر رو دیوار نوشته غذای خوشمزه/ من و بابات هم  به حرفت کلی خندیدیم/بابا چون دید بهت چسبیده دوباره سفارش داد و اینم به نفع من تموم شد بعد رفتیم پارک و کمی استراحت کردیم و بعد بابایی به کاراش رسید و بعدش ما رو برد توی یه تالار عروسی مهاباد جاتون خالی خیلی خوش گذشت همه زنا لباس کردی پوشیده بودن و با شوهرانشون رقص کردی میکردن فقط حیف دوربین دستم نبود عکس بندازم ...
15 تير 1393
1